تبریزکهن-حسین علایی سیاستمدار و چهره دانشگاهی است کمتر عملیاتی در دوران دفاع مقدس هست که وی در آن نقش نداشته باشد.
علایی در طول جنگ ایران و عراق از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب میشد و در اغلب عملیاتهای اصلی سپاه حضوری فعال داشت.
اولین فرمانده سپاه آذربایجان شرقی،
فرمانده سپاه آذربایجان غربی از پاییز سال۱۳۵۹ ،
رئیس ستاد قرارگاه مرکزی کربلا در جنگ تحمیلی، و از۱۳۶۳ تا ۱۳۶۴ نیز به عنوان فرمانده قرارگاه نوح فعالیت میکرد. پس از تشکیل نیروهای ۳ گانه سپاه، در سال ۱۳۶۴ علایی به عنوان نخستین فرمانده نیروی دریایی سپاه پاسداران انتخاب شد وتا سال ۱۳۶۹ در این جایگاه فعالیت کرد.
علایی در دولتهای پنجم و ششم، از ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۶ قائممقام وزیر دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح بود و در فاصله سالهای ۱۳۷۶ تا ۱۳۷۹ ریاست ستاد مشترک سپاه پاسداران را برعهده داشت.
آنچه در ذیل می آید مصاحبه خبرنگار ما با ایشان می باشدکه عمدتاً در این مصاحبه به خاطرات قبل از انقلاب و حضور ایشان در تبریز اشاره شده است.
وی در ابتدا، خاطرات خود را اینجنین بیان می کند؛
به محض این که پس از قیام ۲۹ بهمن تبریز مرا در خوابگاه شاهید دستگیر کردند و وارد بازداشتگاه ساواک شدم ، اولین کارشان قبل از هر پرسشی، نواختن سیلی و پرتاب لگد و زدن دستبند قپانی به من و نثار فحش های رکیک بود. چند روز بعد از مراسم قم به تبریز رفتم. اولین اقدامی که پس از بازگشت از قم انجام دادیم این بود که با جمعی از دوستان و دانشجویان مذهبی، تصمیم گرفتیم به حادثه فوت حاج آقا مصطفی بپردازیم و این مسئله را در تبریز دنبال کنیم.برای این که شور و هیجانات ناشی از این قضیه نخوابد، ما تلاش می کردیم تا بتوانیم برای ایشان مجلس ختمی در تبریز برگزار کنیم. این اقدام به نظرم اقدام موفقی بود.
به منزل آیت الله سید محمد علی قاضی طباطبایی که نماینده امام خمینی در آذربایجان بودند رفتم. از روزی که برای تحصیل به تبریز رفتم به توصیه پدرم به طور مرتب پیش آیت الله قاضی طباطبایی می رفتم و با ایشان در ارتباط بودم. حتی پدرم به من گفته بود که ایشان کتابی به اسم اربعین تالیف کرده، اگر توانستی آن را برای من تهیه کن. به منزل آقای قاضی رفتم و از ایشان خواهش کردم که شما بیایید مجلسی برای بزرگداشت حاج آقا مصطفی خمینی بگیرید. این مسائل مربوط به همان دو هفته اول پس از رحلت حاج آقا مصطفی در اوایل آبان ماه سال ۱۳۵۶ و قبل از ۱۹ دی و ۲۹ بهمن بود. ما از آقای قاضی خواهش کردیم اعلامیه و اطلاعیه ای برای رحلت حاج آقا مصطفی بدهد و مجلس ختمی بگیرد. البتهّ ظاهرا افراد و گروه های دیگر هم این مسئله را مطرح کرده بودند و خود ایشان هم مصمم بودند.
ولی طبیعتا وقتی که ما به عنوان دانشجو و اشخاص دانشگاهی پیش ایشان میرفتیم، به هرحال از دید ایشان این آمادگی می توانست اطمینان خاطر بیشتری ایجاد کند. اطمینان خاطر به این که مجلسی که ایشان می گیرد باعظمت و باشکوه برگزار می شود و دانشجویان هم در آن شرکت خواهند کرد.
وقتی خبر حادثه ۱۹ دی ماه قم در کشور منتشر شد، ما همان حرکتی را که برای رحلت حاج آقا مصطفی دنبال کرده بودیم، دوباره شروع کردیم. با بعضی از دوستان دوباره رفتیم خدمت آیت الله آقای قاضی طباطبایی و به ایشان گفتیم که آقا شما بیایید برای بزرگداشت یاد شهدای قم مراسم چهلم بگیرید. البتهّ این را هم بگویم ایشان تنها به خاطر درخواست ما مجلس بزرگداشت برای فرزند امام نگرفتند، بلکه برنامه ریزی برای این گونه اجتماعات، در ذهن ایشان و برای جمعی از علمای تبریز مطرح بود.
ما هم یکی از گروههایی بودیم که برقراری مجلس ترحیم را پیگیری می کردیم. البته آقای قاضی دیگر این قدر با ما آشنا شده بودند که وقتی یک بار من به منزل ایشان رفتم، ایشان با جمعی از طلاب در اتاق بزرگی که می نشستند دیدار و جلسه داشتند. ولی وقتی متوجه شدند که من آمده ام آنجا و پشت درب اتاق ایشان هستم، جلسه را رها کردند و از اتاق بیرون آمدند. در طبقه دوم منزل ایشان راهروی کوچکی بود، در آن جا آمدند و با هم صحبت کردیم. من گفتم آقا شما مجلس چهلم برای شهدای قم بگیرید، اطلاعیه بدهید و ما آن را توزیع میکنیم و دانشگاه هم با شما هماهنگ است. آقای قاضی هم قبول کردند.
ایشان در یکی از دیدارها در برابر پافشاری من، گفتند که مردم تبریز و آذربایجان مانند دیگ سنگی می مانند که دیر به جوش می آیند ولی اگر به جوش بیایند به سادگی و به این زودی ها سرد نمی شوند.
البتّه فکر میکنم خود ایشان هم به اتفاق سایر علمای تبریز با توجه به اعلامیه آیات عظام خمینی، گلپایگانی، شریعتمداری و نجفی مرعشی به مناسبت چهلم کشتار ۱۹ دی که در آن خواستار تعطیلی بازارها در سراسر کشور شده بودند، برای بزرگداشت شهدای قم برنامه داشتند ولی ما هم به عنوان گروههایی از دانشگاه رفتیم و پیگیر برگزاری مجلس ختم شهدای قم شدیم. سرانجام اعلامیه علمای تبریز در روز چهارشنبه ۲۶ بهمن صادر شد که در آن از مردم برای شرکت در مجلس فاتحه چهلم شهدای قم برای روز ۲۹ بهمن دعوت بعمل آمده بود. این اعلامیه به سرعت در شهر توزیع شد. از صبح روز شنبه ۲۹ بهمن سال ۱۳۵۶ بازار تبریز تعطیل شد و مردم به سمت مسجد میرزا یوسف مجتهدی همان مسجد معروف قزلی واقع در اول بازار حرکت کردند. ما از اول وقت صبح آنجا بودیم .
در روز ۲۹ بهمن تبریز تقریبا از ساعت ۹:۳۰ صبح به صورت جدی حوادث شروع شد. پلیس درب مسجد را از قبل بسته بود و از ساعت یک ربع به ده، اجازه ورود مردم را به مسجد قزلی نداد. یک دانشجو به اسم محمد تجلی که تقریبا هم سن من بود به رئیس کلانتری بازار که به مسجد توهین کرده بود و آن را طویله خوانده بود با پرتاب یک پاره آجر اعتراض کرد. سرگرد مقصود حق شناس رئیس کلانتری هم با اسلحه کمری خود جلوی چشم مردم به سر این جوان آذری شلیک کرد و او را کُشت. مردم عصبانی شدند و اعتراضات گسترش یافت. در این زمان یک دانشجوی چپی اولین موتور پلیس را که در نزدیکی مسجد و درست روبروی بازار بود،آتش زد. از این لحظه جمعیت از میدان کوروش به راه افتاد و مردم به سمت خیابان های مختلف شهر حرکت کردند و شعارها علیه نظام شاهنشاهی شروع شد. شهر دستخوش ناآرامی شد و به سرعت از کنترل شهربانی و ساواک بیرون آمد وعملا در اختیار تظاهر کنندگان قرار گرفت. مردم هر چه توانستند علیه نظام شاهنشاهی شعار دادند و بعضی از خودروها و موتورهای پلیس را که با مردم مقابله می کردند، آتش زدند و آن قیام و حادثه معروف ۲۹ بهمن را رقم زدند. در لحظات اول شروع تظاهرات، ماموران شهربانی و ساواک با کلت تیراندازی میکردند.
بعضی از دوستان دانشجو از جمله آقای بهرام محسنی دانشجوی رشته جغرافیا زخمی شدند. البته وقتی ساواک و شهربانی احساس کردند که از مقابله با مردم ناتوانند و حرکت مردم عظیم تر از آن است که بخواهند کاری بکنند، ارتش وارد عمل شد و با ساز و برگ نظامی به درون شهر آمد. از این لحظه به بعد ساواکی ها سازمان خود را سریع از یک سازمان عملیاتی برای کنترل تظاهرات به یک سازمان کسب اطلاعات تبدیل کردند. با این هدف که افراد مؤثر در این تظاهرات را شناسایی و آنها را تعقیب کنند و به صورت ناشناس به دنبال آنها در تظاهرات راه بیفتند تا در شب حادثه که غائله خوابید، برای دستگیری این افراد بیایند. با تاریک شدن هوا، مردم آرام آرام پراکنده شدند و تظاهرات خاتمه یافت. شب که به خوابگاه رفتم و خوابیدم، همه احتمال میدادند که ممکن است ساواکی ها بیایند و حوادثی رخ دهد که همینگونه هم
شد. گرچه شهربانی و ساواک درمجموع بیش از ۶۰۰ نفر از تظاهرکنندگان را بازداشت کردند، اما ناکامی شهربانی در جلوگیری از قیام مردم در روز ۲۹ بهمن باعث شد تا چند روز پس از آن واقعه، رئیس شهربانی استان آذربایجان شرقی و رئیس کلانتری ۶ و رئیس اداره اطلاعات شهربانی را از سمت های خود برکنار کنند.
چند نکته قابل توجه در جریان قیام ۲۹ بهمن وجود دارد: اولین مسئله این بود که هیچ کس پیش بینی نمیکرد با دعوت علمای تبریز و آیتالله قاضی طباطبایی به عنوان نماینده آیت الله خمینی در آذربایجان، چنین جمعیت عظیمی برای بزرگداشت چهلم شهدای قم بیایند. ابتدا ما دانشجوها فکر میکردیم باید سریع برویم، تا به موقع در مسجد باشیم و زودتر فضای مسجد را پر کنیم اما وقتی که به میدان کوروش در جلوی بازار رسیدیم، متوجه شدیم کثرت جمعیت به حدی است که امکان این که بتوانیم به سمت مسجد برویم وجود ندارد. جمعیت انبوه مردم، جلوی مسجد و بازار را پر کرده بود. بیرون مسجد درگیری اتفاق افتاده بود. پلیس جلوی در مسجد ایستاده بود و درب آن را بسته بود. بعضی از دوستان ما داخل جمعیت و نزدیک درب مسجد بودند، ولی جمعیت خیل عظیمی بود. از بس جمعیت انبوه بود، دانشجوها در آن گم بودند و من شاید بشود گفت دو سه نفر بیشتر از دوستان دانشجو را نتوانستم با چشم ببینم. این نکته بزرگی بود که تعداد زیادی از مردم تبریز به نظر می رسید که در مجلس ختم و آن تجمع شرکت کرده اند.
نکته دوم این که توده و متن مردم در جلوی مسجد حضور داشتند. از همه اقشار مردم و بخصوص قشر مستضعف جامعه، همه آمده بودند. نکته بعدی این که در ۲۹ بهمن، که خود من از صبح تا شب در خیابان حاضر بودم، متوجه شدم که مردم فقط به ساختمان حزب رستاخیز و مراکز فسادی که به آنها معترض بودند و آنها را مظاهر حکومت طاغوت می دانستند،حمله می کردند. مثلا به مشروب فروشیها، به بانکها به عنوان مرکز ربا، بیشتر حمله شد و بعد از آن حمله به سینماها قرار داشت و شاید بشود گفت به جاهای دیگر حمله ای صورت نگرفت. یعنی حتیّ به ادارات دولتی حمله ای صورت نگرفت. فقط به تجهیزات پلیس و مأمورینی که به مردم حمله می کردند، واکنش صورت میگرفت.
آن هم به عنوان کسانی که جلوی مردم ایستاده بودند و معترضین را سرکوب می کردند. این مسئله سمت و سوی علایق و رفتار مردم را در ۲۹ بهمن نشان میداد. چیزی که شاید قبل از آن، درست احساس نمیشد. کسی نمی دانست که مردم این قدر عقده خفته در درون خودشان دارند و منتظر هستند تا در شرایط مناسب آن را بروز بدهند. نکته دیگر این که دعوت به این مجلس از طرف علمای تبریز بویژه روحانیت طرفدار امام خمینی در تبریز انجام شد و به نام کسان دیگر و مراجع دیگر مطلبی طرح نشد.
البته مردم ترکی شعار میدادند و الان همه شعارها در ذهنم نمانده است. اول شروع تجمع بیشتر شعارها تکبیر بود، ولی بعد شعار یا حسین و شعارهای حسینی هم سر داده شد و در نهایت برای اولین بار به شعار مرگ بر شاه انجامید. در روز ۲۹ بهمن، نفوذی که اسلام در بین مردم داشت و نفوذی که امام خمینی به عنوان یک رهبر انقلابی اسلامی در بین تبریزی ها داشت، کاملا آشکار شد. مردم در آن روز توجهشان فقط به اسلام بود و حتّی به صورت ضعیف به مسائل قومی هم توجهی نکردند و این نکته بسیار مهمی بود. نکته قابل توجه در روز ۲۹ بهمن تبریز، فراگیری تظاهرات بود. یادم هست، آن روز از دم ورودی بازار به اتفاق یکی از دوستان دانشجو به نام محمدی مازندرانی که وسط راه او را پیدا کردم و برای این که تنها نباشیم، با هم میرفتیم و شعار میدادیم تا میدان راه آهن که پیاده به همراه مردم رفتیم و برگشتیم، شاهید بودیم که بخش وسیعی از شهر در کنترل مردم قرار گرفته است. آن روز حداقل در طول سه کیلومتر راهپیمایی اعتراضی کردیم.
تظاهرات کاملا مردمی و تقریبا فراگیر بود. به طوری که وقتی شب به خوابگاه برگشتیم، دیگر اثری از وجود ترس در مردم از وجود افراد ساواکی و نیروهای پلیس و ارتش در خیابان ها که بخواهند با مردم مقابله بکنند، نمی دیدیم. یک وضع عجیبی در شهر اتفاق افتاده بود و مردم به هیجان آمده بودند. از ظهر ارتش هم به کمک شهربانی و ساواک آمد و در بعضی خیابان های شهر حضور یافت. اما مردم یک دفعه در همان صبح در عرض چند ساعت، بر تمام شهر حاکم شدند و شهر را با شعارهای اسلامی در کنترل خود گرفتند. البته ۱۴ نفر که عمدتا جوان بودند کشته شدند و ۱۱۸ نفر نیز عمدتا با گلوله ساواکی ها و مأمورین شهربانی زخمی گردیدند و بیش از ۶۰۰ نفر نیز دستگیر شدند. نکته دیگر این که بعد از تظاهرات و حادثه ۲۹ بهمنِ در تبریز بود که برای اولین بار تا آنجا که به یاد دارم امام در پیامشان شعار “مرگ بر شاه” را به طور رسمی و علنی مطرح کردند. از آنجا که وقوع ۲۹ بهمن در سال ۱۳۵۶ دراوایل شروع نهضت مردم علیه شاه بود، شاید خیلی ها دوست داشتند حرکتی را که دارد در خیابانها اتفاق میافتد را خاموش بکنند. شاه هم امیدوار بود که آن را یک حادثه اتفاقی تلقی کند که دیگر تکرار نخواهد شد ولی آیت الله خمینی با پیامش حادثه ۲۹ بهمن تبریز را به یک حادثه بزرگ و ماندنی و تکرارشدنی تبدیل کرد.
یعنی مردم باید به دنبال تحقق شعار “مرگ بر شاه” باشند و نه فقط کسب نتایج کوتاه مدت یا آثار کوتاه مدت، زیرا که ممکن بود رژیم سلطنتی بتواند از آن واقعه برای پاسخ دادن به بعضی خواسته های مردم استفاده بکند و در نهایت مردم را فریب بدهد تا بتواند بقای خود را حفظ کند. فراگیری رویداد ۲۹ بهمن همه مردم و مسئولین حکومتی را تحت تأثیر خودش قرار داد، به طوری که وقتی ما به سمت دانشگاه برگشتیم و به خوابگاه آمدیم، دیدیم دانشجویان از حوادث امروز حرف می زنند. از طرفی در همان روز در دانشگاه حادثه ای اتفاق افتاده بود و می گفتند یک بمب صوتی همزمان با تظاهرات مردم در شهر منفجر شده و بعضی از دانشجویان شعار مختصری در محیط دانشگاه داده بودند اما این حوادث در دل اتفاقات شهر گم بود و اصلا قابل ذکر نبود. حرکت دانشجویی در دل این حرکت گسترده مردمی ذوب شده بود و نمایان نبود. اینجا بود که کسانی که به حرکتهای مردمی می اندیشیدند به این نتیجه رسیدند که مهم ترین محرک جامعه برای مقابله با استبداد، فقط دین اسلام و جامعه روحانیت مبارز میتواند باشد. آنها هستند که میتوانند پیشتاز این حرکت ضد ظلم باشند و مردم میتوانند به آنها اعتماد بکنند.
البتهّ آن زمان، جریانات سیاسی خیلی ظهور و بروز نداشتند و معلوم نبود، چه گروه ها یا احزابی در کشور فعال هستند و حرف مشخصشان برای رویارویی با دیکتاتوری چیست. برای مردم هم معلوم نبود که چه کسانی گروه های مخفی را هدایت میکنند و چقدر میشود به آنها اعتماد کرد. این مسائل مربوط به وقایع ۲۹ بهمن تبریز بود. من بعد از آن قیام بزرگ مردمی و اتفاقاتی که در روز ۲۹ بهمن تا شب طول کشید خسته به خوابگاه شاهید رفتم. آقای سید یحیی صفوی را که تیر خورده بود به اتاق ما آوردند و از آنجا به دنبال دکتر سید محمد هاشمی از دانشجویان سال آخر پزشکی می گشتند تا تیر کلت را از بالای ران وی درآورد.
بعد از مدت کوتاهی در همان شب او را از اتاق ما به جای دیگری در منزل یکی از دانشجویان بردند تا امن تر باشد و من هم خوابیدم. آقای صفوی در آن زمان از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود ولی به تبریز آمده بود و در منزل آقای حسام صفویه بود که تظاهرات ۲۹ بهمن رخ می دهد. با خودروی پیکان آقای علی صوفی در حالی که آقای حمید سلیمی رانندگی می کرد به سمت چهار راه منصور رفته بودند که بر اثر تیراندازی ساواک به سمت افراد تظاهر کننده در خیابان، در داخل خودرو زخمی می شود. او را از تبریز به قم منتقل کردند تا به دست ساواک نیفتد.
در آن زمان مدتی با دانشجویانی مثل حسن مهربانی و محسن مهرعلیزاده و محمود عابدی در اتاق نسبتا بزرگ۳۰۹ هم اتاق بودم. قبلا هم با کسانی مثل علی مطهری و محمد صف آرا که اهل نجف آباد بود و در دوران جنگ شهید شد نیز در همین خوابگاه و در اتاق دیگری هم اتاق بودم. وقتی به خوابگاه رسیدم بعضی از بچه های هم اتاقی از خوابگاه رفته بودند. شاید نگران بودند که آن شب اتفاقی بیفتد. آن شب من تنها در اتاق ۳۰۹ خوابگاه شاهید، خوابیده بودم. خوابگاه دقیقا روبروی دانشکده فنی و روبروی بیمارستان امام خمینی فعلی در تبریز است. روز ۳۰ بهمن قبل از اذان صبح به نیت روزه از خواب بیدار شده و از جایم بلند شده بودم. قبل از سحر بلند شدم، سحری خوردم و روزه مستحبی گرفتم و نماز صبح را هم خواندم و دوباره خوابیدم. اتفاقا یکی از نوارهای سخنرانی آقای محمد تقی فلسفی از وعاظ معروف آن زمان را که برای چهلم حاج آقا مصطفی در قم ایراد شده بود، گذاشته بودم بالای سرم و داشتم گوش میکردم که خوابم برده بود. یک جعبه نوارهای سخنرانی های آیت الله خمینی و بعضی دیگر از مخالفین شاه را هم از قم خریده و برای توزیع آورده بودم که آن نوارها نیز در اتاقم و در کمد خودم بود. صبح زود خوابیده بودم که به یکباره متوجه شدم کسی مرا با اسم صدا می زند. وقتی بیدار شدم و چشم هایم را باز کردم، دیدم ساواکی ها هستند. افرادی بودند که من تا آن موقع قیافه ها و تیپ های آنها را ندیده بودم. آنها افرادی کت و شلواری و آراسته ولی با قیافه های خطرناک، خشن و عبوس و مسلح به یوزی و اسلحه کمری کلت بودند. گفتند بلند شو. من که بلند شدم، اولین سوالشان این بود: علایی تو هستی؟ گفتم بله. گفتند: کمدت کدام است؟ من کمدم را نشان دادم. یک جعبه که حدود ۱۰ نوار کاست سخنرانی می شد را برای توزیع بین دانشجویان آورده بودم که در همین کمد بود.
درب کمد را باز کردند و همه اسناد مرا آنجا پیدا کردند و گفتند این کمد تو است؟ گفتم بله، نوارها و اسناد را برداشتند گفتند: این نوارها مال تواست؟ گفتم: نه، عمومی است. مأمور ساواک گفت: یعنی مال کیست؟ گفتم: مال من نیست، هر کسی بخواهد می تواند آنها را گوش کند. یکی دو تا سیلی و کشیده به من زدند. گفتند چرا؟ گفتم: این نوارها مذهبی است و در اختیار هر کسی است که بخواهد به آنها گوش کند قرار می گیرد. آنها نوارها و کتاب های مرا برداشتند و بعد من را با خشونت از خوابگاه بیرون آوردند. در مسیر پله های خوابگاه که پایین می رفتیم، دیدم که داخل راهروها و راه پله ها افرادی مسلح و یوزی به دست با کلت به کمر ایستاده اند. تا زمانی که ساواکی ها در اتاق بودند، اسلحه شان را مخفی کرده بودند. به محض این که رسیدیم پایین، مرا توی صندلی عقب خودروی ساواک انداختند و چشمم را بستند و سرم را بر روی صندلی خم کردند و نگذاشتند بفهمم از کدام خیابان ها عبور می کنیم.
من را که در آن زمان ۲۱ ساله بودم به ساختمان ساواک در پشت ورزشگاه باغ شمال بردند و همان جا نگه داشتند. ابتدا من را در یک اتاق بزرگ، رو به دیوار نشاندند. تعداد دیگری را هم که گرفته بودند به آنجا آورده بودند و همه آنها را مثل من رو به دیوار نشانده بودند. دیدم تعدادی از دانشجویان از جمله بعضی از دانشجویانی که با آن ها آشنا بودم هم در آنجا هستند. حدود یک هفته بعد دانشجویان دیگری مثل آقایان علی قیامتیون، محمد صفری، حمید فیروزه، حسن برنا، فضل الله آقارضی، حسین علی نژاد و حسام صفویه را نیز دستگیر کردند و به ساختمان ساواک تبریز آوردند.
منزل آقای قیامتیون در راسته کوچه در کنار بازار قدیمی قرار داشت. او که ازدواج کرده بود با فاطمه خانم تهرانی در یک منزل گلنگی زندگی می کرد و زینب خانم اولین فرزندشان کوچولو بود. معمولا دوستان به منزل ایشان رفت و آمد می کردند. بعضی از دوستان دانشجو مثل آقای هاشم صدری هم گاهی پای مرغ می خرید و با آن غذا درست می کردند.
وقتی به ساختمان ساواک که در نزدیکی باغشمال قرار داشت رسیدیم، مرا در کنار تعدادی دیگر از افراد دستگیر شده رو به دیوار نشاندند. بعد یک بازجویی اولیه کردند و من را به تنهایی در یک سلول کوچک انفرادی انداختند. بقیه افراد را اطلاع ندارم به کجا بردند ولی مثل این که بعضی از دوستان را به خاطر کمبودجا درسلولهای اجتماعی بزرگتری که جمعیت بیشتری داشت، انداخته بودند. ازهمان روز اول هم شروع به بازجویی کردند. زمانی که مرا دستگیر کردند، در اواخر سال ۱۳۵۶ و زمانی بود که شاه به صورت جدی شعار ایجاد فضای باز سیاسی میداد. نمایندگان حکومت همه جا سخنرانی میکردند یا این که در مطبوعات مصاحبه میکردند، حرف میزدند که شکنجه از زندانها برداشته شده و در ساواک و شهربانی، دیگر شکنجه و آزار زندانیان نیست. من هم اینها را شنیده بودم. چون تا آن موقع با ساواک آشنایی نداشتم و آن را هم از نزدیک ندیده بودم.
اصلاً تصوری از ساواک و بد رفتاری ها و خشونت هایش نداشتم. ولی به محض این که ساواکی ها مرا به بازداشتگاه بردند، اولین کاری که کردند زدن دستبند قپانی به من بود. یعنی از پشت سر دستهایم را به هم از بالا و پایین گرفتند و آن ها را با دستبند به هم بستند. در این حالت آنها انسان را قفل میکنند و توانایی تحرک و حرکت را از انسان میگیرند. من را با دستبند قپانی وسط اتاق بازجویی، رها کردند. چهار، پنج تا ساواکی کراواتی شیک پوش آمدند و شروع کردند به کتک زدن، هر کس یک سوال میکرد، هر جوابی می دادم، یک سیلی و یک لگد میزدند. برایم خیلی چیز عجیب و غریبی بود. بعضی وقتها حرفهای رکیک میزدند و فحش های زشت می دادند. نزدیک ظهر بود آمده بودند، مسخره بازی درمی آوردند. من را با همان وضع با دستبند قپانی نگه داشته بودند و می آمدند می گفتند خوب نوشابه چه میخوری؟ کانادا درای یا پپسی کولا؟ بعد اگر جواب نمیدادی، میزدند. اگر هر جوابی میدادی، آن نوشابه ای که میخواستی میآوردند و به پشت آدم فرو میکردند. تازه این رفتار زشت مربوط به زمانی بود، که مثلا شکنجه از زندان ها برداشته شده بود و به حساب خودشان فضای باز سیاسی در کشور بوجود آمده بود. ساواکی ها در بازجویی های خود از بازداشت شدگان میخواستند به چیزهایی اعتراف کنند که حتّی واقعیت هم نداشت.
اما وقتی در پاسخ به بازجو میگفتی نمیدانم یا اطلاع ندارم یا زیر بار اتهامات نمی رفتی، آن ها همین طور این لگد زدن ها و کتک ها را ادامه می دادند تا مجبور به اعتراف شوی. وقتی دیدند این حرفها فایده ای ندارد، یک ساواکی بسیار مخوف و گردن کلفت و هیکل مندی بود به نام نادری را که سبیل های بسیار پرپشت و بلند و قیافه بسیار وحشتناکی داشت به جان من انداختند. من نمیدانم اسم واقعی او چه بود. او من را تنهایی به حیاط ساواک برد و آنجا مرا به روی زمین انداخت و شروع کرد با مشت و لگد به زدن، خونین و مالین شده بودم. از دهانم خون می آمد، وقتی از حال رفتم من را به سلول انفرادی برگرداند و روی زمین پرتاب کرد. گاهی در بازجویی ها می دیدم که بازجوها اطلاعات دقیقی از فعالیت هایی که کمتر کسی از آنها خبر داشت را بیان می کردند و می گفتند در باره آنها توضیح بده، برایم جای تعجب بود که ساواک این اطلاعات را از کجا به دست آورده است.
پس از پیروزی انقلاب وقتی پرونده های ساواک به دست ما افتاد فهمیدیم که ساواک این اطلاعات را از طریق یکی از دانشجویان رشته برق دانشکده فنی که در بین ما بود به دست آورده است. این فرد آقای یوسف ذاکری اهل گیلان بود که یک بار توسط ساواک دستگیر و زندانی شده بود. ساواک او را آزاد کرد و به منبع خود تبدیل کرده بود. دانشجوها به او چون از زندان آزاد شده اعتماد داشتند و او هم به طور مرتب اطلاعات مربوط به فعالیت های سیاسی دانشجویان را تحت فشار ساواک در اختیار سازمان امنیت و اطلاعات کشور قرار میداد. آقای یوسف ذاکری پس از پیروزی انقلاب درس خود را تمام کرد و به کار و زندگی خود مشغول شد.
سلول انفرادی من یک دریچه کوچک داشت. ساواکیها هر چند ساعتی یک بار می آمدند این دریچه را بازمیکردند و به درون سلول نگاه میکردند.
اما هر وقت نادری گردن کلفت و بدقواره می آمد، به من احساس دیدن شِمر دست میداد. همین حالا هم وقتی یاد باز کردن دریچه توسط این آدم میافتم، حالم عوض میشود و احساس بسیار ناراحت کنندهای به من دست میدهد. با این که الان سالها از آن دوران گذشته است و بعد از انقلاب با تمام وجود آزادی را احساس میکنم ولی این حالتی که او این دریچه را باز میکرد، حالت روانی بسیار بدی در سلول برای من ایجاد می کرد و هنوز هم به تلخی در خاطرم مانده است. به همراه غذایی که در سلول به ما میدادند بعضی وقت ها نان سنگک هم بود. این نان سنگک معمولاً قسمت سوخته ای داشت که من بر می داشتم و با آن روی دیوار جملات کوتاهی می نوشتم.
یک بار پشت درب سلول با آن نوشتم: الله اکبر، زیر آن هم نوشتم: “درود بر خمینی”. دو، سه روز نفهمیدند، چون درب سلول را که باز میکردند این نوشته ها میرفت کنار دیوار و آنها چیزی را نمیدیدند. تا اینکه یک روز نادری آمد درب را باز کرد و رفت پشت درب را نگاه کرد. نوشته را دید و عصبانی شد و دوباره شروع به کتک زدن من کرد و پرسید این را چه کسی نوشته است؟ گفتم من نمیدانم. من که مداد ندارم. من که خودکار ندارم. شاید از قبل بوده است. گفت تو اینجا را ندیده بودی؟ گفتم من حواسم به این چیزها نیست. فقط فکرم به این است که اینجا توی این سلول تک و تنها، چطور صبح را شب بکنم، شب را روز بکنم. معلوم هم نیست چه وقت شب است، چه وقت روز است؟ چون نور مناسبی که بفهمم روز شده وجود ندارد. به بهانه این حرفها دوباره ساواکی ها شروع کردند به زدن من و بعد هم آمدند و آن نوشته را پاک کردند.
صحنه بسیار شیرین و جالبی بود زیرا حرص ساواکی ها درآمده بود. بعد از چند روز متوجه شدم که آقای شیخ ابراهیم رازینی همدانی هم در یکی از سلول های مجاور من قرار دارد. ایشان را نمی شناختم ولی یکبار او را به هنگام عبور از راهروی زندان دیدم. بعدا در زمانی که رئیس ستاد مرکزی سپاه بودم، ایشان جانشین نماینده ولی فقیه در سپاه و در حوزه نمایندگی مشغول بکار بود و چند سالی هم با هم در شهرک شهید کلاهدوز همسایه شدیم. چند روزی من را در سلول انفرادی ساواک نگه داشتند و چون جا کم داشتند بعد از مدتی تعدادی از زندانیان ساواک از جمله مرا به زندان پادگان ارتش که چند کیلومتری با ساواک فاصله داشت، انتقال دادند.
در زندان پادگان من را به بند عمومی آن بردند. ولی زندان پادگان به این حالت بود که کسی که در بند عمومی بود چون درها کوتاه بود، وقتی میخواست برود دستشویی افرادی که در سلولهای انفرادی بودند را میدید. وقتی آنجا وارد شدم، دیدم که سربازی در سلول انفرادی است. نامش احمد احمدی بود. ایشان را روز ۲۹ بهمن گرفته بودند. او تیراندازی کرده بود و چند تا از ارتشی ها را کشته و با اسلحه فرار کرده بود. بعد رفته بود در کوی ولیعصر و در آنجا با حیله و فریب او را گرفته بودند. این بنده خدا آنجا بود. اصالتا اهل قم هم بود ولی ساکن تهران بود. او را در زندان پادگان نگه داشته بودند و پس از بازجویی ها میخواستند اعدام کنند. دنبال این بودند که دادگاه صحرایی تشکیل بدهند. این بنده خدا هم میدانست که سرانجامش چیزی جز اعدام نیست. ولی او انسان و آدم بسیار با روحیه و شجاعی بود. جالب این بود که میرفت از پشت پنجره کوچکی که در سلول انفرادی اش وجود داشت، وقتی سربازهای دیگر برای مراسم صبحگاه، ایستاده بودند، به بعضی از افسرها و خانواده شاه فحش میداد.
به خصوص به فرح زن شاه بد و بیراه می گفت و فحش میداد. فحش های بسیار آبداری هم میداد. که این مساله خیلی برای من تعجب آور و جالب بود. خیلی از ارتشی ها از عصبانیت او میترسیدند. هیکل قوی و نسبتا ورزیده ای داشت. از طرفی چون احساس اعدامی بودن را داشت، از هیچ چیز نمی ترسید. اتفاقا من هنوز آنجا بودم که این بنده خدا را بردند و اعدام کردند. در همان محوطه پادگان هم اعدام شد. من خیلی ناراحت شدم و دلم برای او سوخت. بعد هم که از زندان بیرون آمدیم تلاش کردم محل دفنش را پیدا کنم، بالاخره نفهمیدم کجا دفنش کردند. از سربازهای بسیار شجاع و با روحیه ویکی از اتفاقات حیرت انگیز حماسه روز ۲۹ بهمن در تبریز بود. حالات و روحیات او همیشه در ذهن من هست و یادم نمیرود. خیلی نترس بود. یادم هست، هوا سرد بود، آن هم سرمای تبریز. درب های سلول او هم به خوبی بسته نبود و هوای سرد در آن جریان داشت.
این بنده خدا هر چه داد میزد که من سردم است، اقلاً پتو بدهید یا یک بخاری ای، چیزی بدهید که من مقداری گرم بشوم، آنها به این بهانه که اگر ما بخاری بیاوریم تو خودت را خواهی کشت، چیزی به او نمیدادند. و او دائم آنجا از سرما در عذاب بود، تا این که شوربختانه اعدام شد. آنچه مشاهده کردم این بود که نه تنها این زندان ها و اعدام ها بازدارنده نبود بلکه عصبانیت مردم را نسبت به حکومت شاه بیشتر می کرد و جمع بیشتری را به صف مخالفین حکومت شاهنشاهی می کشاند. به هر حال این اولین بار بود که به صورت عینی فضا و داخل یک پادگان ارتش را از نزدیک می دیدم و با رفتار ارتشی ها آشنا می شدم. زیرا تا قبل از آن فقط دیوار پادگان ها را دیده بود. در مجموع برداشتم این شد که رفتار ساواک بسیار خشن تر و مخوفتر از ارتش است و بدنه ارتش همان مردم هستند و افسران آن خُلق و خوی ساواکی ها را ندارند.
بعد از قیام ۲۹ بهمن در زندان بودم و دیگر متوجه سایر حوادث بعد از آن روز تبریز نشدم. در آن زمان تعداد زندانیان حوادث تبریز زیاد شده بود و در ساواک و شهربانی و ارتش جا کم داشتند. لذا بعضی از افراد زندانی را خیلی زیاد در بازداشت نگه نداشتند و پس از اتمام بازجویی ها تعدادی از افراد عادی و بی سابقه را آزاد کردند. مرا نیز بعد از گذشت مدتی در زندان پادگان، آزاد کردند. بلافاصله پس از آزادی برای رفع نگرانی والدینم قبل از عید نوروز به قم برگشتم. آن جا متوجه حوادث مختلف کشور و اثرات قیام مردم تبریز شدم. این اولین تجربه من در مواجهه با عوامل ساواک و افتادن به زندان بود. از این زمان بود که هرچه نسبت به بدرفتاری مأمورین امنیتی شاه و شکنجه های ساواک می شنیدم باور می کردم. نفرتم نسبت به حکومت شاه افزایش پیدا کرد و همیشه آرزو می کردم تا چنین حکومت خشنی از بین برود و نظامی بر سرکار آید که همه مردم با هر نوع تفکری در آن آزاد باشند و دولت ها نیز به جای اربابی، خدمتگزار مردم باشند. تعطیلات نوروز را در قم بودم و پس از سیزده بدر با اتوبوس از قم به تهران آمدم و از آنجا در گاراژ شمس العماره در خیابان ناصر خسرو دوباره سوار اتوبوس های تبریز شدم و شب حرکت کردیم و صبح به تبریز رسیدیم.
کلاس ها که شروع شد به سر کلاس درس رفتم. وقتی که بعد از تعطیلات نوروز به دانشگاه برگشتم دوباره فعالیت هایم را شروع کردم. اخبار مربوط به وقایع روزهای پس از ۲۹ بهمن را پرس و جو کردم. متوجه شدم که از تهران ۴۰۰ پلیس را برای کمک به شهربانی تبریز اعزام کرده اند و فضای شهر امنیتی تر شده است. از سوی دیگر سپهبد آزموده استاندار آذربایجان شرقی چند روز پس از آن قیام گسترده گفته بود: “اینهایی که شما دیدید آذربایجانی نبودند، تبریزی نبودند”. از این سخنان خیلی تعجب کردم. علاوه بر آیت الله خمینی بسیاری از علما و مراجع تقلید هم بیانیه داده بودند و به کشتار مردم اعتراض کرده بودند. از جمله آیت الله محمدرضا گلپایگانی در اعلامیه مورخ دهم اسفند ماه نوشته بود: “دوران حکومت فردی و استبدادی به پایان رسیده و ملتها از حقوق حقه خود دفاع می نمایند”. ایشان همچنین در این بیانیه خواستار “اجرای احکام اسلام”، “عدالت اجتماعی” و “برقراری نظام اسلامی” شده بود.
این اطلاعیه ها در حالی صادر می شد که در همان ایام عوامل رژیم شاه سعی کرده بودند تا به آذربایجان بیایند و اوضاع شهر تبریز را پس از قیام ۲۹ بهمن عادی نشان بدهند. وقتی با گذشت چهلم شهدای قیام ۲۹ بهمن تبریز خبری از برگزاری مراسم یادبود و اجتماع مجدد مردم نشد و اتفاقی در تبریز نیفتاد، جمشید آموزگار که آن موقع نخست وزیر بود را در روز یکشنبه ۲۰ فروردین ماه سال ۱۳۵۷ به تبریز آوردند. برای استماع سخنرانی او، جماعتی را که ظاهرا از شهرها و روستاهای مختلف استان آورده بودند جلو استانداری جمع کردند.
برای این که این اجتماع دولتی تلقی نشود اعلام کردند که حزب رستاخیز این میتینگ را برگزار کرده است. من هم رفتم ببینم چه خبر است، گرچه کارخانه های تبریز را تعطیل کرده بودند و بعضی از کارگران آنها را به مراسم آورده بودند ولی نتوانسته بودند جمعیت زیادی را جمع بکنند، زیرا میدان جلوی استانداری پر نشده بود. تلاش بر این بود که نخست وزیر در اجتماع مردم سخنرانی بکند. آموزگار در سخنرانی خود گفت: این افرادی که در ماجرای ۲۹ بهمن به خیابانها آمده بودند اصلا اهل تبریز و حتی آذربایجانی هم نبودند، بلکه تعدادی اراذل و اوباش فریب خورده و گمراه شده بودند. آموزگار که هنوز مدت نخست وزیری اش به یک سال نمی رسید، گفت تظاهرکنندگان روز ۲۹ بهمن از خارج و از آن سوی مرزها وارد کشور شده بودند و تلویحا گفت که آنها کمونیست هستند. این سخنان برای مردم آذربایجان خیلی خنده دار بود زیرا اکثر این مردم، اهل مسجد و دیندار و همگی اهل خود تبریز بودند.
فقط تعدادی دانشجوی دانشگاه تبریز را میشد گفت که اهل شهرهای دیگر کشور هستند که آنها نیز ایرانی بودند. در این زمان چند ماهی بود که دکترمنوچهر مرتضوی استاد ادبیات فارسی و حافظ شناس، رئیس دانشگاه تبریز شده بود که شنیدم در جلسه ای به سخنان نخست وزیر اعتراض کرده است. به هر حال دولت به این نتیجه رسید که سپهبد اسکندر آزموده که از دی ماه سال ۱۳۵۳ استاندار آذربایجان شرقی بود را در روز ۹ اسفند ماه عزل کند. سپس بلافاصله ارتشبد جعفر شفقت را با هماهنگی با ساواک به عنوان استاندار به تبریز فرستادند تا بتواند از تداوم قیام ۲۹ بهمن جلوگیری کند. پس از واکنش و پاتک شاه به قیام ۲۹ بهمن با فرستادن نخست وزیر به تبریز، این بار برنامه ما این بود که برای سالگرد کشتار ۱۵ خرداد برای برپایی تظاهرات دانشجویی، تلاش کنیم. یعنی در ۱۵ خرداد سال ۵۷ تصمیم داشتیم که تظاهراتی عظیمتر از گذشته در دانشگاه برگزار شود.
از دو سال قبل برگزاری تظاهرات و اعتراضات در این روز نیز علاوه بر ۱۶ آذر در دانشگاه تبریز براه افتاده بود. با این که نیمه خرداد وقت مناسبی نبود و تقریبا به ایام امتحانات، نزدیک می شد ولی برگزاری تظاهرات ۱۵ خرداد دیگر تقریبا رایج و باب شده بود. البته از اواخر اردیبهشت ماه سال۱۳۵۷ به منظور جلوگیری از برگزاری سالگرد واقعه ۱۵ خرداد، بگیر و ببندهای ساواک در سراسر کشور افزایش یافت و صدها نفر از مبارزین مذهبی دستگیر شدند. بعد از گذشت مدتی متوجه شدم که برخی از دانشجویان که با ما همکلاس شده اند مثل آقای علی قیامتیون از سربازی برگشته اند. ساواک تعدادی از دانشجویان را که در سال های قبل در اعتراضات دانشجویی شرکت کرده بودند را دستگیر کرده بود و آنها را با درجه سرباز صفر به مدت دو سال به پادگان های ارتش برای گذراندن دوره خدمت سربازی اعزام کرده بود. با آقای رحیم(یحیی) صفوی نیز در سال ۵۶ ، وقتی که در جریان قیام ۲۹ بهمن در یکی از خیابان های تبریز توسط ساواک تیر خورد و به اتاق ۳۰۹ خوابگاه شاهید که من در آنجا ساکن بودم، آورده شد آشنا شدم. / مصاحبه از حسن کتابی